Category: صندوقچه خاطرات

This is It!

آره دیگه. اون روزی رسیده که دارم همه ی پروژه‌ها رو مختومه می‌کنم. پایانی بر دوره‌ی دوست داشتن، راه‌حل پیدا کردن، گریز از شکست و تلاش و تلاش و تلاش.
خب می‌خواستم، ولی نشد!
دیگه باید بتونم عبور کنم ازشون…

فکر کنم برای شروع همه ی سایت‌ها رو بیارم پایین و جمعشون کنم. البته به جز اینجا که فکر کنم عملا دیگه غیر فعال بشه فعلا. خیلی به اینکه بعدا باز این کارا از سر گرفته بشه امید ندارم؛ نمیگم نه و قصدش رو ندارم ولی خب همون ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم.
بقیه کارا هم که کنسل‌ه دیگه.

مشکل آرزوهای بزرگ نبود، مشکل انتظارات زیاد بود. که خب نتیجه‌ش مرگ غیر تدریجی یک رویاست…

نمیتونم بگم اشتباه کردم که نتیجه‌ش این شد. تقریبا بیشتر داستان این بود که نشد دیگه، نشد. تنها اشتباهم که اونم اشتباه نبود و ریسکش رو می‌دونستم و پذیرفته بودم اینه که تا قبل اینکه افراد رو از دست بدم سیستم ها پایدار می‌شن و به نتیجه می‌رسن که خب این اتفاق نیوفتاد و آدم‌هارو از دست دادم و پخش شدن رفتن.
زندگیه دیگه، اینجوریه!

پیش باد؟
الله اعلم!

ممنون که دنبال کردید
محمدرضا صادقیان
۱۴۰۱/۰۳/۰۳


پایان فعالیت سایت


 

صندوقچه خاطرات – قسمت اول

شاید بهتر بود سایت رو مثل یه دفترچه خاطرات شروع میکردم، از اولین وقایع به ترتیب خط زمانی وقوعشون مینوشتم تا می‌رسیدیم به زمان حال و بعد به شکل در لحظه پست میفرستادم… ولی خب نمیخواستم. اصل برای من اون گزارش نویسی و بلاگینگ در لحظه بود. و حالا چیزی که جا افتاده بود رو روایت میکنم؛ صندوقچه خاطرات…

تو این قسمت که تو پیچ های مختلف هر قسمتش رو روایت میکنم، از خاطرات و کارهای قدیمی تر مینویسم، چیزای به ظاهر کم اهمیتی که در واقع من رو ساختن، پایه های فکری و تجارب مختلف. اول هر قسمت رو پست میکنم که تو وبلاگ قابل مشاهده باشه و اگر کسی خواست میتونه از همونجا بره به متن کامل. خب و اما قسمت اول – بخش اول: تایمر مسی (کلیک کنید)

0

What’s Happening?

یه اتفاقی میوفته!

اولین بار سر نتیجه المپیاد زیست‌شناسی مرحله دوم متوجه‌ش شدم. و ندیدمش تا این هفته… نمیدونم قضیه چیه؟

سر المپیاد مرحله دوم یکی از سوالا بود که من اصلا روش کار نکرده بودم. چندتا جانور داده بود گفته بود درخت تکاملی اینها رو رسم کنید. حقیقتا چون تشریحی بود و نمره منفی نداشت یه منطقی تعریف کردم و بر اساس اون درخت رو رسم کردم… شاید ۵ دقیقه وقت گرفت.اما از اون سمت داستان؛ یه سوال ادامه دار در مورد ژنتیک گروه خونی بود… و سوال آخرش که خیلیم امتیاز داشت واقعا دشوار بود. واقعا دشوار. و تنها کسی بودم تو حوزه قزوین که نشستم حل‌ش کردم. و بله ۴۰ دقیقه از وقت ۴ ساعته آزمون رو گرفت. بی‌شمار حالت مختلف بود که باید در نظر میگرفتیم تا بفهمیم “چند درصد احتمال داره که فرد الف بتونه به فرد ب خون اهدا کنه”. و این دو نفر واقعا فامیلی دوری نسبت به هم داشتن… خلاصه. جواب من شد ۳۵.۲ درصد. و نوشتمش.

گذشت. نتایج اومد. نمره کلی‌م عالی بود. واقعا از خودم انتظار نداشتم که ۵۰درصد نمره کل رو گرفته باشم. و باید بگم با اختلاف کمی قبول نشدم. ولی اینجا برام جالب بود که… نمره ی سوال گروه خونی؟ صفر! جواب درست چقدر بود؟ بازه ۳۵.۵ تا ۳۷.۵ درصد قابل قبول بود! و باید بگم ۸ درصد نمره کل رو داشت اون سوال… نامه اعتراض زدم و مدتی بعد جواب اومد که برادر محترم… و من الله توفیق… (البته بگم وقتی دارید نامه ای که از طرف سازمان پرورش استعداد های درخشان و پژوهشگران جوان‌ اومده رو باز میکنید احساس خیلی خوب و شاخصی دارید که انگار بالای برج بلندی قرار گرفتید… ولی خب بلافاصله وقتی میگه درخواستتون برسی شد و جوابش منفیه، از بالای برجی که هستید پرت میشید پایین. ولی خب هوای اون بالا برای همون چند لحظه واقعا خوبه!)

و اما داستان… جالب بود که نزدیک کل نمره اون سوال درخت تکاملی رو گرفته بودم!! البته هم خوشحالی داشت این موضوع و هم ناراحتی. اینکه رو چیزی که حساب نکردی جواب گرفتی؛ اما اگه اونی که روش حساب کرده بودی “هم” جواب میداد احتمالا قبول شده بودی و مدت خیلی خیلی طولانی بالای اون برج خوشحالی میموندی…

این داستان دیگه اتفاق نیوفتاد تااا این هفته؛ میکروگراف. من یسری منطق و پیش‌بینی رو برای کارای میکروگراف برنامه ریزی کردم. شروع کردیم و افتضاح پیش رفت. بازخورد کمتر از حداقل حالتی بود که فکر میکردم (البته ناگفته نماند که دوست عزیزی که باید پیگیری یه قسمت مهم میشد کلا گذاشتمون زمین 🙂 ). ولی بازم بازخورد خیلی کم بود. کلا محاسبات و همه چیز ما کشک… تا اینکه یه تیری در تاریکی زدم و رو انداختم به دو گروه: دوستانم و یسری سلبریتی دنیای علم! با توجه به شناختی که ازشون داشتم واقعا فکر نمیکردم آنچنان خوب برخورد کنن و حتا اگر خوب برخورد کنن نتیجه مطلوبی داشته باشه.

و ناگهان باز همان شد که در ۱۰ اردیبهشت سنه ۱۳۹۲ اتفاق افتاده بود… بازم از آنچه انتظار نداشتم جواب گرفتم؛ برعکس آنچه ازش انتظار داشتم! به لطف دوستان خودم و اون چهره های علمی بازخورد ها شتاب فزاینده ای گرفت. چیزی که واقعا سوپرایزی برای من و آقای شریفی (همکار میکروگراف) بود.

نمیدونم اسم این اتفاق رو چی باید گذاشت! تو نیکی می‌کن و در دجله انداز؟ یا این موردی که مینویسم:

افسوس که آنچه برده ام باختنی است

بشناخته ها تمام نشناختنی است

برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت

بگذاشته ام هر آنچه برداشتنی است

خواجه نصیرالدین طوسی

یا شاید هیچ‌کدوم!

پی‌نوشت: بازخورد های خوبی که گرفتیم تقریبا کلش نتیجه عملکرد بسیار عالی آقای شریفی در طراحی های (گرافیکی و فکری) میکروگراف بود.

پی‌نوشت۲: وضعیت میکروگراف کماکان مطلوب دل نگارنده نمیباشد… وی انتظارات بالاتری دارد.

۱۸ آذر ۱۳۹۸

Shahid Babaie Summer School

پارسال این موقع بود که گفتن برای آزمایشگاه زیست مدرسه تابستانه میای تدریس؟

کلا همیشه بچه های اهل دل و فعال مدرسه جزو ریاضیا بودن، و خب قدیم تر ها که تجربی ها کم بودن حتا توهین هم میشنیدن چون تجربین! البته اوضاع از نظر تعداد تغیر کرد و دیگه نمیشد علنی بگن که تجربی بودن توهین محسوب میشه ولی خب فکر کنم تو دلشون میگفتن! منم با بچه های ریاضی بیشتر بر خورده بودم تا تجربی ها. اکثرا هم سال بالایی یا حتا سال پایینی ها بودن که زنگای تفریح میرفتم پیششون و القصه… . یسری از فارغ التحصیل های بزرگ تر و کوچک تر از من تصمیم داشتن با این “مدرسه تابستانی” باب بهبود جو مدرسه رو باز کنن و مثل زمان خودمون، یکم فعال تر بشه مدرسه… البته کار های دیگه ای مثل “شبی با مدرسه” و “لیگ بازی” رو انجام میدادیم ولی خب این کمی جدی تر بود.

والا چون میتونم بگم تنها تجربی این اکیپ من هستم (خوشبختانه که هستم و متاسفانه که فقط منم) کلاس آزمایشگاه زیست این مدرسه تابستانه رو قرار شد یا من بیام یا با بقیه هماهنگ کنم؛ اون هایی که کارشون درست تر از منه المپیادی هستن و درگیر تدریس تو دوره المپیاد کشوری بودن و نتونستن بیان و خب نتیجتا خودم موندم که کلاس رو برگزار کنم.

سخت ترین کار تدوین سرفصل کلاس ها و بعد هم تهیه مطالب مرتبط بود. البته کلاس یه دستور کار کلی داشت: اینکه قرار بود حالمون خوب بشه. هم چیزی یاد بگیرن و هم کوول (فارسی ترجمش کنم خنک آخه؟! ) باشه. تصمیم گرفتم از آزمایش های مرسوم بپرهیزم و چیزای جدید بیارم سر کلاس. مخصوصا که بدم نمیومد یکی از پلن های فرضی مون برای زیست نوین رو هم تست کنم که همون آموزش تو مدارس باشه. که خب نتیجه ی کار خیلی راضی کننده بود و جا داره از استاد “بزرگ” عزیز و دوست عزیزم “نبئی” و بچه های برگزاری مدرسه تابستانه قدردانی کنم بابت کمک هاشون.

چون همزمان در حال گذروندن کارآموزی تو پژوهشگاه هم بودم، با برگزاری کلاس ها توی تابستون واقعا اذیت شدم  ولی خب آخرش یه خاطره خوب با یسری بچه های خوب موند برام؛ و یه تجربه ی خوب تر. و اما… لطفا سر فصل های اصلی که تدریس کردم رو ببینید و خودتون (با قاطعیت) تایید کنید که این کلاس هیچ مثل ی تو ایران نداشت ه:

  • آشنایی با ساختار پروتئین و آنزیم ها و تست 2 آمیلاز صنعتی
  • آشنایی و ساخت بیوفیول
  • آشنایی با بیوانفورماتیک و کارگاه علمی تهیه نقشه تکاملی
  • میکروفلوئیدیکس! آشنایی و ساخت کیت
  • آشنایی با فولدینگ سه بعدی پروتئین با بازی فولدایت
  • تشریح!

البته جلسه ی آخرش که تشریح بود خیلی اذیت شدم. دفعه ی اولم نبود که جلسه ی تشریح برگزار میکردم ولی بجز اینکه تصمیم گرفتم دیگه تشریح نکنم (امیدوارم ) تا یه مدتی فقط میگفتم : الهی! به بادافره این گناهم مگیر…

اینطور.