یکی از روزای ترم اول وقتی داشتیم با بچه ها ناهار میخوردیم، سلمان برگشت یه چیزی گفت بهم – که البته نمیدونم تیکه بود، جدی بود یا حتا منظورش به خودش بود. برگشت گفت: “تو باهوشی، اذیت نمیشی و احساس تنهایی نمیکنی؟”
راستش یه لحظه تکون خوردم، البته قسمت تعریفش خوش آیند بود ولی سوالش… اصلا چرا باید همچین حرفی میزد؟ آخه چه ربطی داشت؟
-“ینی بقیه درکت میکنن؟”
اونجا با یه لبخندی جوابشو دادم که آره بابا، اینجوریا نیست و اصلا بی معنیه اینی که میگی. راستم گفتم. البته اون موقع!
من همیشه تو خواستن اینکه علمم رو به مرز های دانش برسونم تا ایده هایی که میدم بدیع باشن (تکراری نباشن)، خیلی عجله میکردم. و البته از فاصله ای که با این مرحله داشتم رنج میکشیدم و صبری هم برای رسیدن بهش نداشتم. الانم بهش نرسیدم… ولی میبینم همچون آدمایی چقدر تنها خواهند بود! کسی که اینقدر تو علم سرآمد شده که فقط معدودی حداقل های لازم برای درک افکارش رو متوجه میشن! ینی فکرش رو بکن تسلا چه زجری کشیده از بس کسی نفهمیده سیستمایی که طراحی کرده نتنها جواب میده، بلکه بهتره و باید رفت سمتش؛ البته اگه اصلا کسی میفهمید داره در مورد چی حرف میزنه!
اصلا قصد ندارم خودم رو با تسلا مقایسه کنم، یا حتا نزدیکشم نمیبینم خودم رو… ولی دارم این حس رو به شکل خیلی خیلی رقیق شده ای تجربه میکنم. برای اطمینان اینو میگم که اکثر ایده های من (لاقل تا الان) به علمی که خوندم ربطی نداشته و تخصصی نبوده. البته چرا، برای اینکه بتونم اون ایده رو توسعه بدم براش مطالعه کردم، ولی بعد از ایجاد ایده؛ پس خود ایده رو بقیه هم میتونن درک کنن. برای همین میگم این موضوع خیلی رقیق شده است برای من. البته… الان میفهمم که همین مقدارش هم چیز جدیدی نیست و خیلی وقته همراهمه، خیلی قبل تر از اینکه سلمان ازم اون سوالو بپرسه.
راستش اصلی ترین دلیلم از ایجاد این وبلاگ، زدن همین حرفاییه که اگه مخاطب نداشته باشه اون “تنهایی” ایجاد میشه. نه تنهایی که میشناسیم، تنهایی تو درک اثری که خلق کردی. مثل این میمونه که احتمالا ما هیچوقت نمیتونیم بزرگترین اثر هنری آدمای فضایی رو درک کنیم، چون یه نوع متفاوتی از ادراک رو میطلبه که ما نداریم – یه چیزی بین بویایی و شنوایی، بو-شنو-ای! و خب یه فضایی که تو زمینه هیچوقت نمیتونه اثر جدیدی که خلق کرده رو به بقیه معرفی کنه. یه احساس ذاتی فروخفته – اشتراک حس لذت خلق یک اثر! و الزاما هم بحث درک نکردن نیست، ممکنه علاقه ای وجود نداشته باشه که خب نتیجش میشه همون درک نکردن.
شاید کل چیزی که گفتم جمع میشه اینجایی که خانم وستینگهاوس داره تو مهمونی به بقیه از وضعیت پیشرفت پروژه ها میگه…
اینطور!
15 خرداد 1399
بهترینا برات رقم میخوره .چقدر حرفات حس خوبی بهم داد
قربونت برم عزیزم. به همچنین، انشالله که همیشه بدرخشی.
خوشحالم که اثر مثبتی داره.